زن آمازونی

 

 

 دنیای درون هر زن را چهار نیروی اصلی می سازد. مادر درونی، زن درونی(مادونا)، مرد درونی(آمازون) و معشوقه. مادر حامیست و زن با متانت، مرد با اقتدار است و معشوقه زیبایی جو. چیزی که در این بین روشن است، اینست که زن دنیای امروز در درون خود تعادل و توازن این چهار نیرو را از دست داده است. زن امروزی شدیداً به سوی جنبه آمازون شخصیتش متمایل شده است، او به سوی قدرت و در ضدیت با عشق جهت‌گیری کرده است. مادری را به تعویق می‌اندازد، با مادونا که از مد افتاده، در تماس نیست و از معشوقه فقط به قصد کامجویی جنسی استفاده می‌کند.

زن در گذشته جنس درجه دویی بود که حق رای، تحصیل و ... را نداشت. جنبش فمینیستی بسیاری از حقوق از دست رفته زن را به او باز گرداند و از سویی دیگر او را به هر چه نزدیکتر شدن به جنبه مردانه خود تشویق کرد. زن امروز از زن بودن سرخورده شده و به مرد بودن پناه برده است.  اینکه آیا واقعا جنبش فمینیستی٬ دنیای زن امروز را تا این حد متحول ساخته است یا دلایل دیگری نیز در آن دخیل بوده خود بحثی جداست.

حالا دیگر زن حقوق ازدست رفته خود را بازپس گرفته است و مرد امروز نیز آن مرد مستبد دیروز نیست و شاید او نیز در جستجوی جنبه های گمشده زن باشد. حالا که بستر این بازگشت به خود برای زن امروز مهیا گشته است، زن خود مسئول بازگشت دوباره به سمت سرشت حقیقی خود است. او می تواند با حمایت مرد آگاه این دوره آرام آرام آمازون خود را به تعادل برساند و معشوقه وجود خود را پرورش دهد و مادونای خاموش خود را بیدار سازد.       

جهان تن

 

اصلا بیا شجاع باش، یه جوری باش که همیشه می خواستی باشی ولی جراتشو نداشتی، کارایی رو بکن که می خوای ولی وقتی خوب فکر می کنی می گی نه به صلاحم نیست. بیا و از امروز جور دیگه ای باش یه کم شجاع تر.  

.

 معدم درد می کنه نه اینکه فقط درد کنه نه، اصلا حالش خوب نیست، غذا که می خورم حالم بد می شه حتی وقتی هیچی نمی خورمم همینطوریم. بیا و یکم یاغی باش بیا بگو من نامحلولم اصلا حل نمیشم ترکیب و ساختارم در هم شکسته نمیشه که بخواد حل شه. میگه چای، قهوه، میوه خام، غذای چرب، سوسیس و کالباس،بیسکویت و شکلات نخور. پنیر پیتزا که اصلا نخور که واسه معدت سمه، سس سفید اصلا.

به دوستم می گم شده یه وقتایی هر کاری بخوای بکنی حس کنی حال نداری، رمق نداری همش احساس خستگی کنی. می گه آره جدیدا همش اینطوریم، از فکر زیاده از بس فکرای تخریب کننده می کنم، اما تو اینطوری نیستی. می گه تو زیاد فکر می کنی و برنامه ریزی می کنی، خستگیت ذهنیه. می بینم راست می گه. به خودم می گم فکر نکن. اصلا به هیچی فکر نکن، اینقدر سخت نگیر. به دوستم می گم میدونی پیدا کردن نقطه تعادلش سخته. نه اینکه بی خیال باشی نه واسه 10 سال دیگه ات ریز به ریز برنامه بریزی. می گه وقتی برنامه ریزی می کنی اگه اونطور که تو برنامه ریختی نشه همش ناراضی هستی. باید همه چیز همونطور و همونوقت  که تو برنامه ریزی کردی اتفاق بیفته، اگه یه ذره اینور اونور شه اعصابت خورد میشه. اینقدر ریز برنامه ریزی نکن. فکر می کنم، چه ارتباط عجیب و جالبیه بین تن و روح و روان.

همین نزدیکیست

صبحها می آیم زل می زنم به این صفحه مانیتور، کاغذهای یادداشت چسبانده ام بغل صفحه اش و یکی یکی کنارشان تیک می زنم، یعنی انجام شد. از کارهای اداری گرفته تا شخصی، پی گیری نامه فلان، تکمیل فلان پروژه، پرداخت وام و ... . انقدر روزها پی در پی هم سریع می گذرند و اینقدر شبیه هم می شوند که بعضی وقتها نمی توانم از هم تشخیص شان بدهم. روزها پشت مانیتور تا عصر و عصرها توی خانه بسیار شبیه هم و دوباره صبح است و باید بیایم سر کار. اما واقعا دنبال چه می گردم توی همه این توالی. یک چیزی بود که خیلی مهم بود. همان چیزی که گم کرده ام. راستی چی بود؟

حصار

  

خیلی جالب است وقتی آرام آرام حصارهای دورت را برمیداری تازه می فهمی که چه قفس تنگی برای خودت درست کرده بودی و چقدر دنیای اطرافت می توانست بزرگتر باشد. حصار ارتباطم با آدمها را بر می دارم یا شاید کل حصار را نه اما کمی دایره ارتباطاتم را گسترش میدهم. قبلا  فقط با کسانی که تا آنجا که ممکن است شبیه خودم بودند ارتباط برقرار می کردم. بی اختیار یاد جمله عمو رضا می افتم که می گفت آدمها همینها هستند که می بینی، یکی کچل است یکی فقیر یکی هم پولدار. حالا حرفهای عمو رضا را می فهمم.